چه شدی گر تو همچون من شدییی عاشق ای فتا


همه روز اندر آن جنون همه شب اندر این بکا

ز دو چشمت خیال او نشدی یک دمی نهان


که دو صد نور می رسد به دو دیده از آن لقا

ز رفیقان گسستیی ز جهان دست شستیی


که مجرد شدم ز خود که مسلم شدم تو را

چو بر این خلق می تنم مثل آب و روغنم


ز برونیم متصل به درونه ز هم جدا

ز هوس ها گذشتیی به جنون بسته گشتیی


نه جنونی ز خلط و خون که طبیبش دهد دوا

که طبیبان اگر دمی بچشندی از این غمی


بجهندی ز بند خود بدرندی کتاب ها

هله زین جمله درگذر بطلب معدن شکر


که شوی محو آن شکر چو لبن در زلوبیا